رمان نجوای شیطان از سپیده فرهادی
نام رمان :رمان نجوای شیطان
به قلم :سپیده فرهادی
حجم رمان : ۵.۶ مگابایت پی دی اف , ۲ مگابایت نسخه ی اندروید , ۱.۵ مگابایت نسخه ی جاوا , ۵۰۰ کیلو بایت نسخه ی epub
خلاصه ی از داستان رمان:
می گویند مرا آفریدند از استخوان دنده چپ مردی به نام آدم
حوایم نامیدند یعنی زندگی ، تا در کنار آدم یعنی انسان همراه و هصدا باشم
میگویند میوه سیب را من خوردم ، شاید هم گندم را و مرا به نزول انسان از بهشت محکوم می نمایند
بعد از خوردن گندم و یا شاید سیب ، چشمان شان باز گردید مرا دیدند
مرا در برگ ها پیچیدند مرا پیچیدند در برگ ها ، تا شاید راه نجاتی را از معصیتم پیدا کنند
نسل انسان زاده منست
من … حوا … فریب خورده شیطان
فرمت رمان:pdf,apk,java,epub
صفحه ی اول رمان:
قطره های آب سرگردون روی پوست تنم سر می خوردن و به سمت پایین می رفتن.
چشمام بسته بود. سردم شده بود اما داشتم بازم مثل همیشه لجاجت می کردم.
نمیخواستم چشمامو باز کنم. باید این سر درد لعنتی رو یه جوری آرومش می
کردم. حتی به قیمت سرما خوردگی فردا. حرفای مریم بدجور توی سرم می کوبید.
بالاخره لرزش کار دستم داد و با یه نفس بلند خودمو از زیر آب بیرون کشیدم.
شیر آبو بستم و توی آینه روی در به خودم نگاه کردم. رنگ لبام به کبودی می
زد. غبغبم بالا و پایین شد. با دستام موهای مشکیم رو از دور صورتم جمع کردم
و با نفرت چشمامو از آینه گرفتم.
حوله حمومم رو پیچیدم دور خودم و یه نفس عمیق کشیدم. انگاری سر دردم کمتر شده بود.
بدون اینکه برق اتاق خوابو روشن کنم وارد شدم. در بالکن باز بود. سوز می
اومد داخل. نمیدونم امشب چرا اینقدر سردم بود. توی تابستون و این سوز سرما
یه مقدار عجیب بود.
آباژور کنار تخت خواب روشن بود. چشمم به پاتختی و عکس خودم و بهنام افتاد. به سرعت برق نگامو از عکسا گرفتم و به سمت بالکن رفتم.
-هیــــــــــــس. صدات در نیاد وگرنه خ و نت پای خودته.
بدنم قفل شد. یه چیزی مثل یه سکته ناگهانی گلومو چسبید. انگار بختک افتاده
بود روی تنم. بسم ا… حرکتی به بدنم دادم تا از محاصره دستای قدرتمندی که
بدنم رو اسیر کرده بود خارج شم که سردی جسم تیزی رو زیر گلوم حس کردم.
-ای آی قرار شد شیطنت نکنیا…
هر چقدرم خودم رو واسه این اتفاقا آماده کرده باشم بازم واسم تازگی داشت. بازم من یه زن بودم. یه زن شکست خورده. یه حوای فریب خورده.
-چ…چی میخوای از جونم؟
-آهان حالا شدی یه بچه خوب. اگه می خوای هیچ بلایی سرت نیاد و سالم بمونی
بهتره مث یه بچه حرف گوش کن به کاری که می گم گوش کنی. اونوقت منم قول میدم
کاری به کارت نداشته باشم.
از ترس نمی تونستم جم بخورم. سعی می کردم خودمو آروم کنم. سعی می کردم حرکت
ناشایستی انجام ندم.باید منطقی برخورد می کردم. حالا من اسیر مردی بودم که
صداشم آزارم میداد وای به حال قدرت دستاش.
-خب باشه. باشه. فقط بگو چی میخوای…
-اوووم. به اونم می رسیم خشگل خانم…
بدنم می لرزید. انگار درست تو قطب جنوب وایساده بودم. دندونام بهم می خورد و
از شدت برخوردش می خواستم جیغ بکشم. چندشم میشد. از عطر تنش. از بوی متوحش
کننده دهنش که از کنار گوشم به بینیم می رسید.
-چه بوی خوبی می دی. ببینم خشگله چه شامپویی به موهات می زنی؟
حالت تهوع بهم دست داده بود. تهوع کلمات. تهوع فریاد. یه فریادی تا بینهایت. حس کردم افتاد درست کنار پام. بدنم بیشتر از پیش سرد شد.
-چی.. چی کا… تروخدا ولم کن…
-هیــــــــس. قول میدم بهت که فقط چند لحظه طول بکشه.
برخورد لباش روی سر شونه م چندش آور ترین اتفاق عمرم بود. چشمامو از زور بدبختی بستم و با همه وجودم جیغ کشیدم.
-خــــــــــــــــــــــدا
ضربه محکمی که به جسمم وارد شد خفه م کرد. درد تو تک تک یاخته های بدنم
پیچید. آب دهنم رو قورت دادم و بی اختیار چشمام مثل فنر بالا پرید.هلم داده
بود وحشی تمام تنم از برخورد به کمد دیواری درد می کرد. احساس ترس باعث شد
بی توجه به درد شکمم بچرخم. میترسیدم از موقعیت که پشت سرم بود. دیدمش.
صورتش رو با یه جوراب زخیم پوشونده بود. دستکش دستش بود و هر لحظه دستش
نزدیک و نزدیک تر از قبل می شد. دستامو به حالت ضبدری جلوی بالا تنه برهنه م
و پاهامو جمع و جمع تر کردم. یه لحظه فقط یه لحظه چشمم روی حوله صورتی
رنگم که روی زمین افتاده بود توقف کرد و مجداد برگشت و خیره به مردی شد که
نزدیک
رمان نجوای شیطان
منبع:http://www.forum.98ia.com/